هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف میبارید. همهجای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوانها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانههایشان بیرون نمیآمدند. منتظر بودند هوا گرمتر شود. روباه خپله هم در لانهاش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : روباه
قصه کودکانه: قوقول خان || خروسی که زرنگتر از روباه بود
یکی بود یکی نبود. خروسی بود پَر طلایی، با دُم رنگی و تاج گلی. همه صدایش میزدند: قوقول خان! قوقول خان خیلی دوست داشت قصه گوش کند. هر پرندهای را که میدید، میگفت: «قصه بلد نیستی؟! اگر بلدی، تعریف کن!»
بخوانیدقصه کودکانه: روباه و پلنگ جوان | تجربه داشتن مهمتر از زور و قدرت است!
روزی روزگاری پلنگ جوان رو به پدرش کرد و گفت: «پدر جان، من امروز میخواهم به شکار بروم و خودم غذای خودم را پیدا کنم.» پلنگ پیر گفت: «چهکار خوبی! من همیشه آرزو داشتم روزی برسد که تو خودت بتوانی کارهایت را انجام بدهی؛ ولی بدان که هنوز نمیتوانی به شکار بروی!»
بخوانیدقصه کودکانه روباه و شیر برای پیش از خواب
روزی روزگاری روباهی از راهی میگذشت. شیری را دید. شیر با دیدن روباه فریاد کشید: «همانجا که هستی بمان. تو امروز غذای خوب من هستی.»
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: روباه و لکلک || افسانههای ازوپ
سالهای سال پیش، آن زمانی که نه من بودم و نه شما، خانم لکلک و آقا روباه باهم دوست شده بودند. ما که ندیدهایم و چون ندیدهایم نمیتوانیم تصور کنیم که چطور روباه و لکلک میتوانند باهم دوست باشند.
بخوانید