روباهی بود کلک و حقهباز. روزی از روزها آقا روباهه قدمزنان از دهِ بالا بهطرف دهِ پایین میرفت. ناگهان در بین راه تکهی بزرگی دنبه دید. بااحتیاط جلو رفت و دوروبر آن را نگاه کرد. دید یک دام است و دنبه را برای طعمه گذاشتهاند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : روباه
قصه کودکانه: شیر بهانه گیر | بهانه دست دیگران ندهیم
شیر «سلطان جنگل» مریض شد و همهی دکترهای جنگل را خبر کرد. یکی از آنها گورخر بود. دهان شیر را بو کرد و گفت: «عالیجناب! دهانتان بوی بدی میدهد.
بخوانیدقصه کودکانه: روباه و کلاغ | گول حرف آدم های حقه باز را نخورید
روباه مکار داشت در جنگل قدم میزد و زیر لب آواز میخواند که چشمش به کلاغی افتاد. کلاغ سیاه روی درخت بلندی نشسته بود و قالب پنیری را به منقار گرفته بود.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: روباه خپله | یک لحظه غافل نباش!
هوا سردِ سرد بود. تند و تند برف میبارید. همهجای جنگل سفید شده بود. بعضی از حیوانها در خواب زمستانی بودند. بعضی دیگر هم به خاطر سرما از لانههایشان بیرون نمیآمدند. منتظر بودند هوا گرمتر شود. روباه خپله هم در لانهاش نشسته بود. دستی به شکمش کشید. از لای در بیرون را نگاه کرد و گفت: «چه برفی!»
بخوانیدقصه کودکانه: قوقول خان || خروسی که زرنگتر از روباه بود
یکی بود یکی نبود. خروسی بود پَر طلایی، با دُم رنگی و تاج گلی. همه صدایش میزدند: قوقول خان! قوقول خان خیلی دوست داشت قصه گوش کند. هر پرندهای را که میدید، میگفت: «قصه بلد نیستی؟! اگر بلدی، تعریف کن!»
بخوانید