صبح دوم یا سوم اردیبهشت بود، خورشید مثل غنچه گل شکفت و به شیراز نور پاشید، عطر بهارنارنج سرتاسر کوچهها را پر کرده بود، مستوملنگ و سرشار از لذت دیدار صبح، آماده رفتن مدرسه بودم.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : رسول پرویزی
داستان کوتاه: قصه عینکم || نوشته: رسول پرویزی
به قدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظهام باقی است.
بخوانید