دو دوست برای گردش به جنگل رفته بودند که ناگهان خرس بزرگی به طرفشان حمله کرد. یکی از آنها که خیلی فرز و چابک بود بهسرعت از درختی بالا رفت. دومی که دستوپا چلفتی بود و نمیتوانست از درخت بالا برود
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دوست
قصه کودکانه: مسافران و خنجر | دوست آن باشد که گیرد دست دوست
روزی روزگاری دو نفر باهم سفر میکردند که چشمشان به یک شمشیر افتاد. دستهی شمشیر از طلا و جواهر بود و خیلی گرانقیمت بود. یکی از مسافران بهسرعت شمشیر را از روی زمین برداشت.
بخوانیدقصه کودکانه: کالولو خرگوشه و گربه وحشی || رفیق واقعی!
گربههای وحشی خیلی بزرگتر از گربههای اهلی هستند و در جنگلها زندگی میکنند. این گربهی وحشی که ما داستانش را میخواهیم بگوییم، نزديك يك دهکده زندگی میکرد. مردم دهکده خیلی مرغ و جوجه داشتند و گربهی وحشی مرتب آنها را میگرفت و میخورد.
بخوانیدشعر کودکانه: دوست قشنگ و کوچکم || عروسک قشنگم
شعر کودک: عروسک قشنگم، کنار من نشسته، نمیتونه بازی کنه، راه بره
بخوانیدقصه شب کودک: دمسفید و گوش سفید || دوستِ خوب پیدا کنیم!
قصه شب: توی یک حوض کوچک که پر از آب بود، یک ماهی کوچولوی کوچولو، زندگی میکرد. اسم این ماهی دمسفید بود، برای آنکه رنگ دُم قشنگش سفید بود.
بخوانید