روزی روزگاری، بچهگربهی کوچک و ملوسی به اسم «پیشی» با مادرش در باغچهی باصفایی زندگی میکرد. پیشی موهای سفید و بلندی داشت، با روبانی قرمز و قشنگ به دور گردن.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دوستی
قصه کودکانه: کی لباسها را روی زمین ریخته؟
یک روز قشنگ بهاری، خرگوش خانم یک سبد پر از لباسهای کثیف را در آب رودخانه شُست و آنها را جمع کرد و به خانه آورد. خرگوش خانم در حیاط خانهاش طناب خیلی بلندی از این درخت به آن درخت بسته بود و لباسهای تمیز و سفید را یکییکی روی آن پهن کرد.
بخوانیدداستان کودکانه: جوجهتیغی کوچک || به دنبال دوستی
داستان کودک: صبح یکی از روزهای بهار، جوجهتیغی کوچک که در خواب خوشی فرورفته بود، از آواز گنجشکها و سروصدایی که از شادمانی حیوانات جنگل به گوش میرسید، از خواب بیدار شد.
بخوانیدقصه شب کودکانه: دوستی شتر و روباه || کی از همه زرنگتره؟
داستان شب: روزی روزگاری روباهی برای پیدا کردن غذا از لانهاش بیرون آمد. او نگاهی به اینطرف و آنطرف انداخت و با خودش گفت: «امروز باید تا میتوانم مرغ و خروس بگیرم. امروز میخواهم بهاندازهی چند روز غذا جمع کنم.»
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: گل دوستی || دوستی چیست؟ دوست خوب کیست؟
داستان کودک: روزی از روزها، سنجاب کوچولویی از مادرش پرسید: «مادر جان، بهترین چیزِ توی دنیا چیست؟» سنجابِ مادر فکری کرد و گفت: «بهترین چیز توی دنیا، دوستی است.»
بخوانید