بایگانی/آرشیو برچسب ها : دوستی

قصه کودکانه: عرعرک به دریا می‌رود | دوستی ماهی و خر

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-عرعرک-به-دریا-می‌رود

عرعرک یک الاغ کوچک بود. او دوست داشت به دریا برود و آنجا را ببیند. از حرف‌های صاحبش فهمیده بود که دریا زیاد دور نیست. جای خیلی قشنگی است، پر از آب است. یک روز با خود گفت: «خسته شدم از بس کار کردم. هرروز کار، هرروز کار.

بخوانید

قصه کودکانه: قلی و پروانه || دوست جدید

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-قلی-و-پروانه

قلی یک دوست سبز داشت. دوست او با همه‌ی دوست‌ها فرق داشت. او یک قورباغه‌ی کوچولو بود. قلی صدایش می‌کرد: «قورقوری.» قلی مثل هرروز صبحانه‌اش را خورد و به برکه‌ی نزدیک خانه‌شان رفت. خانه‌ی آن‌ها کنار یک جنگل سبز بود.

بخوانید

قصه کودکانه: اژدها کوچولوی خال‌خالی || کاشکی من هم می‌توانستم خوب باشم

قصه-کودکانه-پیش-از-خواب-اژدها-کوچولوی-خال‌خالی

روزی بود و روزگاری بود. آقا فیله و خانم بزه و مرغ حنایی باهم دوست بودند. اژدها کوچولو هم دلش می‌خواست با آن‌ها دوست باشد و باهم به گردش بروند. او یک اژدهای سبز بود که روی پشتش خال‌های مشکی داشت.

بخوانید

قصه کودکانه: گل قالی و گل خالی | باهم دوست باشیم تا تنها نباشیم!

قصه-شب-کودک-گل-قالی-و-گل-خالی

توی یک خانه‌ی کوچک یک اتاق کوچک بود. توی این اتاق کوچک یک قالی کوچک بود. روی این قالی کوچک یک گل کوچک بود. گلی که به آن می‌گویند گل قالی. گل قالی از وقتی‌که یادش می‌آمد، تنهای تنها بود و هیچ گلی را ندیده بود.

بخوانید