در یکی از ممالک پهناور و وسیع، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پسری به اسم مارتنیکا داشتند. پیرمرد تمام عمر خودش را صرف شکار حیوانات و پرندگان کرده و از این راه قوت لایموت خانواده را تأمین میکرد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دوستی حیوانات
قصه کودکانه آموزنده: گربه کوچولوی ترسو / با کی دوست بشیم؟ از کی بترسیم؟
کنار یک جنگل سبز، بچهگربهی قشنگی با مادرش زندگی میکرد. گربه کوچولو، همیشه سرش را بالا میگرفت و تند و تند پشت سر مادرش راه میرفت. هرکس که او را میدید با خودش میگفت: «این بچهگربهی قشنگ چقدر شجاع است.»
بخوانیدقصه کودکانه: کوما کوآلا / جشن تولد یک سالگی
کوما کوآلا و کانی کانگورو، مانی مورچهخوار، خانم شترمرغ و آقای والابی دورهم جمع شده بودن! اونا میخواستن یکچیزی رو جشن بگیرن!
بخوانیدقصه کودکانه: جادوگر و حیوانهای خانگیاش | با حیوانات مهربان باشیم
در روزگاران قدیم جادوگرها حیوان خانگی نداشتند؛ اما روزی یکی از آنها تصمیم گرفت که برای خودش چند تا حیوان پیدا کند. حیوانها وقتی از تصمیم جادوگر باخبر شدند همه جلو خانهاش صف کشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: جعبه عجیب و غریب | با حیوانات مزرعه دوست باشید
دمسیاه تازه به مزرعهی صمد آقا آمده بود. او یک سگ سفید کوچولو با دم سیاه بود. دوست صمد آقا، دمسیاه را به او داده و گفته بود: «بزرگ که بشود، سگ نگهبان خوبی میشود.»
بخوانید