وقتیکه بچه بودم، یکشب توی حیاط خانه، گربهای را دیدم که موش چاقوچلهای را گرفته بود. گربه با خوشحالی، موش را به اینطرف و آنطرف پرت میکرد و دنبالش میدوید.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دوستی
داستان کودکانه پیش از خواب: کلم بزرگ پیرمرد / دو دوست خوب
پیرمردی در یک دشت سرسبز زندگی میکرد. خودش هرچه میخواست میکاشت و درو میکرد و میپخت میخورد و بهتنهایی زندگی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه: باید همه باهم دوست باشند / داشتههایمان را باهم تقسیم کنیم
«رونگلی» لباس زیبایی بر تن کرده بود و با دو تا روبان قرمز موهایش را در دو طرف بسته بود. او اسباببازی جدیدش را به بغل گرفته بود و زیر لب آواز میخواند.
بخوانیدکتاب قصه کودکانه قدیمی: گربه ای که فکر میکرد موش است
سالها پیش در یکی از شهرهای زیبای دنیا پنج موش زندگی میکردند. موش پدر، موش مادر، یک پسر موش کوچک و دو خواهرش. یک روز، در وسط گرمای تابستان بود که آنان در کنار لانهشان چیزی مانند یک بسته دیدند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: دوستی خرگوش ها و 4 قصه صوتی دیگر / با صدای: پگاه قصهگو #61
فهرست قصه های این مجموعه: 1-دوستی خرگوش ها 2- خال خالی و تراکتور 3- سه مسافر 4- افسانی از سرخپوستان 5- زندگی، امید و دیگر هیچ
بخوانید