یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. در روستای پشت جنگل سبز، پیرمرد و پیرزنی با نوهی کوچکشان زندگی میکردند. آنها نَه گاو داشتند، نَه گوسفند و نه مرغ و خروس؛
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : دروغ گفتن
قصه کودکانه پیش از خواب: بچهی راستگو / هیچوقت دروغ نگوییم
یک روز پدربزرگ نوههایش را دور خود جمع کرد و برای اینکه میزان توانایی و راستگویی آنها را بفهمد به آنها گفت: «بچههای عزیزم، من به هرکدام از شما یک تخم گل میدهم تا شما آن را در گلدان بکارید.
بخوانیدقصه کودکانه آموزنده: دیگ گلی، انگشتانهی مسی، ملاقهی نوک گلی / از اعتماد دیگران سوء استفاده نکنیم
یکی بود و یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. مورچهای بود، مورچهی پرکاری بود. مورچه از صبح تا شب کار میکرد. توی لانه دانه انبار میکرد.
بخوانیدقصه ایرانی: آبادی بی خرگوش / دروغ گفتن عاقبت خوبی ندارد
در زمانهای قدیم زیارتگاهی بود که مردم بسیار به آن معتقد بودند و همیشه برای ادای نذر و زیارت به آنجا میرفتند. زیارت کنندگان برای رسیدن به آن زیارتگاه باید از رودخانهای پر آب میگذشتند و گاهی آب رودخانه بسیار بالا میآمد
بخوانیدداستان کودکانه: شنگول و منگول و حبه انگور / آدمهای دروغگو با حرفهای قشنگ، دیگران را فریب میدهند
بز زیبایی در کنار کوهستان زندگی میکرد که سه بزغالهی قشنگ داشت. نام بزغالهها شنگول، منگول و حبهی انگور بود. خانم بزی هرروز به صحرا میرفت و علف تازه میخورد تا بتواند شیر خوشمزه به کودکانش بدهد. یک روز صبح خانم بزی بزغالهها را بیدار کرد و گفت: بزغالههای نازم، من دارم به صحرا میروم تا برای شما شیر تازه بیاورم.
بخوانید