داستان کودک: روزی روزگاری، در دهکدهای که در دامنهی کوهستان قرار داشت، خانوادهای زندگی میکرد. روی قلهی کوه، قلعهای به رنگ خاکستری و از جنس گرانیت قرار داشت. این قلعه همیشه زیر پوششی از ابر بود و به همین علت اسم آن را «قلعهای در آنسوی ابرها» گذاشته بودند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کودکانه
داستان کودکانه و آموزنده: گردش و تفریح
روز زیبایی بود و ریموند، ایزابل و اِمی تصمیم گرفتند ناهارشان را بیرون از خانه با همدیگر بخورند. امی گفت: «من ساندویچ مییارم!!
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: لذت ماهی گیری!!
به نظر میرسد در اطراف دریاچه اتفاقات زیادی میافتد. موجودات زیادی در اینجا جمع شدهاند و با سروصدای زیادی جیرجیر و جیغ جیغ و قورقور میکنند.
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده: لوک و توپ متحرک
وقتیکه مادربزرگ و پدربزرگ لوک از تعطیلات برگشتند، برایش جدیدترین توپ متحرک را آوردند! لوک خیلی خوشحال بود.
بخوانیدداستان کودکانه: پیپین، پرندهی کوچک
پیپین پرندهی کوچکی بود که در جنگل زندگی میکرد. یکی از روزها یک مرغ دریایی به او گفت: «پیپین، زندگی تو باید خیلی خستهکننده باشه ... فقط از یه درخت به درخت دیگه پرواز میکنی، بدون اینکه جایی رو ببینی؟
بخوانید