غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقهای به دیدنش نداشتم. اگر میدانستم سرمیرسد، خود را مخفی میکردم.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کوتاه
داستان کوتاه «کلیسای جامع » / ریموند کاروِر
همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مردهاش در کانتیکت.
بخوانیدداستان آموزنده «یک آدم چقدر زمین میخواهد؟!» نوشته لئو توستوی – عاقبت حرص و طمع
این داستان روسی درباره دهقانی است که برای به دست آوردن زمینهای بیشتر حرص میزند و چندبار به روستاهای دیگر کوچ می کند تا زمین بیشتری به دست بیاورد. عاقبت به سرزمینی میرسد که در آن می تواند تا هرجا که پاهایش توان دویدن دارد بدود و صاحب زمینها شود و فاجعه از همینجا آغاز میشود...
بخوانیدپیتر نرّه گاو، قصه عامیانه دانمارکی
در یکی از دهات دانمارک زنوشوهری زندگی میکردند که آب و ملک فراوانی داشتند اما اجاقشان کور بود. ورد زبان و تکیهکلام و غصه روز و شبشان این بود که چرا اولادی از خودشان ندارند
بخوانیدداستان کوتاه: دختر لیلیت / نوشته: آناتول فرانس
در صومعه ای دورافتاده ، کشیش کهنسالی مدعی است که حضرت آدم پیش از ازدواج با حوا همسری داشته است که لیلیت نام داشته است. کشیش جوانی به نام «آری» به صومعه می آید و داستانی تعریف می کند که ثابت می کند او با یکی از دختران لیلیت ملاقات داشته است...
بخوانید