ناتالیا خود را به آغوش مادرش انداخت و زمانی دراز با هقهقی آرام زار زد. روزهای فراوان جلو این اشکها را گرفته بود، ذخیرهشان کرده بود برای امروز که از سنسونتلا برگشتیم و او همین که چشمش به مادرش افتاد یکباره احساس کرد به دلجویی و تسلا احتیاج دارد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : داستان کوتاه
داستان کوتاه «دستها» / شروود اندرسن
روی ایوانِ نیمهپوسیدهٔ خانهٔ کوچکی، که کنارِ آبکندی در حومهٔ شهر واینزبرگِ اوهایو۱ قرار داشت، پیرمردی قدکوتاه و چاق با حالتی عصبی و پریشان قدم میزد.
بخوانیدداستان کوتاه «داستان یک دوچرخه» / جعفر مدرس صادقی
هر دوچرخهای برای خودش یک داستانی دارد. اما پیش از همه، از داستان دوچرخهای بگویم که اولین دوچرخهای بود که با پول خودم خریدم. با پول خودم که نه.
بخوانیدداستان کوتاه «جنوب» / خورخه لوئیس بورخس
مردی که در سال ۱۸۷۱ بر خاک بوئنوس آیرس پا گذاشت یوهانس داهلمن نام داشت و کشیش کلیسای انجیلی بود. در سال ۱۹۳۹، یکی از نوادگان او، به نام خوآن داهلمن در کاله کوردوبا منشی کتابخانه بود، و خود را آرژانتینی خالص میدانست.
بخوانیدداستان کوتاه «اقدام خواهد شد» / هاینریش بل
شاید یکی از عجیبترین دورههای زندگانی من زمانی باشد که در کارخانهٔ آلفرد وونزیدِل کار میکردم. من ذاتاً بیشتر گرایش به افسردگی و کرختی دارم تا کار.
بخوانید