گربهی بزرگِ سیاهوسفیدی، سه گربهی کوچولو به دنیا آورد. گربه کوچولوها بهمرور بزرگ و بزرگتر شدند و شیطنت آنها نیز شروع شد، همچنین شکموییشان.
بخوانیدTag Archives: داستان چینی
داستان کودکانه: درخت و پیرزن / تنهایی بد دردی است
در یک دشت وسیع، پیرزنی تنها زندگی میکرد. فرزندانش همگی در نقاط دیگر زندگی میکردند و او تنهای تنها بود. یک روز، پیرزن با خود گفت: «اگر یک درخت در کنار خانهی من زندگی میکرد چقدر خوب بود و من سرم با آن گرم میشد و دیگر تنها نبودم!»
بخوانیدداستان کودکانه: چرا خرچنگ پوست میاندازد؟ / در جستجوی پاسخ یک معما
ماهی کوچولو میخواست با خرچنگ کوچولو بازی کند، اما هر چه میگشت او را پیدا نمیکرد؛ بنابراین شنا کرد و شنا کرد تا به سبزههای اطراف دریاچه رسید
بخوانیدداستان کودکانه: باران میآید! / نعمتهای خدا را ارج نهیم
روز تعطیلی بود و آفتاب قشنگی بر زمین میتابید. «لین» و «یوان» در بالکن خانه با گربهی کوچولویی بازی میکردند. همانطور که سرگرم بازی بودند پای لین به جعبهای خورد و صدا داد.
بخوانیدداستان کودکانه: باید همه باهم دوست باشند / داشتههایمان را باهم تقسیم کنیم
«رونگلی» لباس زیبایی بر تن کرده بود و با دو تا روبان قرمز موهایش را در دو طرف بسته بود. او اسباببازی جدیدش را به بغل گرفته بود و زیر لب آواز میخواند.
بخوانید