خانوم بُزی از صبح تا شب توی مزرعهی کوچیکش کار میکرد و شبها هم همیشه خواب مزرعه رو میدید. یه روز خرگوش کوچولو از راه رسید و با خانوم بزی سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «من هم دلم میخواد یه مزرعه داشته باشم، با یه عالمه هندونه».
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : خرگوش
قصه صوتی کودکانه: پونه حرف بزن / مریم نشیبا
پدر پونه به سفر رفته بود. از وقتی پدر پونه به سفر رفته بود، پونه اصلاً حرف نمیزد. او خیلی مهربان بود و به حیوانات جنگل کمک میکرد.
بخوانیدقصه کودکانه: مغازهی دُم فروشی | خدا تو را هرجوری آفریده، قشنگ هستی
در شهر حیوانات خانم سموری بود که مغازهی دُم فروشی داشت. در مغازهی او همه جور دمی پیدا میشد. خانم سمور با وسایل مختلف، دمهایی مثل دم واقعی درست میکرد و میفروخت.
بخوانیدقصه کودکانه: میخواهم سفید باشم | همینجوری که هستی قشنگ تری
جنگلی بود سبز و خرم. در گوشهای از این جنگل یک درخت توخالی بود. این درخت لانهی خرگوشها بود. خانم خرگوشه، آقا خرگوشه و خرگوش کوچولویی به اسم شلیل در آنجا زندگی میکردند. همهی آنها رنگشان قهوهای بود.
بخوانیدقصه کودکانه: اردلان و اسب مردنی | دزدی توی روز روشن
در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
بخوانید