روزی روزگاری در کشور ژاپن، چند برادر بودند که باهم زندگی میکردند. برادر بزرگتر «اوکونوشی» نام داشت. او مرد شجاع و مهربانی بود. روزی همه برادرها تصمیم گرفتند برای خواستگاری دختر حاکم به شهر دیگری، آنطرف دریا بروند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : خرگوش
داستان مصور کودکانه: شیر نادان || عاقبت غرور بیجا و طمعورزی
روزی روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و ازخودراضی بود. شیر، هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر میکرد که راستی راستی از همه حیوانهای دیگر قویتر است و هر کاری بخواهد، میتواند انجام دهد.
بخوانیدداستان کودکانه: خرگوش صحرایی و لاکپشت || غرور بیجا ممنوع!
خرگوش صحرایی جوانی در روستا زندگی میکرد. او خیلی زیبا بود و آنقدر پاهایش سریع بودند که مطمئن بود هیچکس نمیتواند او را شکست دهد.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: خرگوش باهوش و راکون بدجنس
روزی از روزها، وقتی پیرمرد به مزرعه رسید، ناگهان چشمش به راکونی افتاد که داشت تربهایش را میکند و با خود میگفت: «بهبه! چه تربهای خوشمزهای!»
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده«سنجاب و خرگوش» – به یکدیگر کمک کنیم
این قصه درباره کمک کردن به یکدیگر است. همه باید در لحظه های دشوار زندگی به یکدیگر کمک کنیم. همانطور که سنجاب کوچولو به دوستش خرگوش کمک کرد...
بخوانید