در یک جنگل سرسبز و بزرگ که حیوانات زیادی داشت همه با خوبی و خوشی در کنار هم زندگی میگردند. هرکسی برای خودش خانهای داشت و با بچههایش در آن زندگی میکرد.
بخوانیدTag Archives: خرگوش
کتاب داستان کودکانه: زِبل، خِپل و بچه اژدها || داستان در داستان
آن شب باران شدیدی میبارید.
بخوانیدداستان کودکانه: جوجهتیغی کوچک || به دنبال دوستی
داستان کودک: صبح یکی از روزهای بهار، جوجهتیغی کوچک که در خواب خوشی فرورفته بود، از آواز گنجشکها و سروصدایی که از شادمانی حیوانات جنگل به گوش میرسید، از خواب بیدار شد.
بخوانیدقصه شب کودک: شیر و خرگوش و گرگ || جای خطرناک نروید
قصه شب: روزی روزگاری خرگوشی از لانهاش بیرون رفت. برای چی؟ برای اینکه غذایی پیدا کند و برای بچههایش ببرد. غذای خرگوش چییه؟ هویج و کلم و کاهو و از اینجور چیزها...
بخوانیدقصه شب کودک: شیر و خرگوش و روباه || فکرت را به کار بینداز
قصه شب: روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوشی زندگی میکرد که من هم اسمش را نمیدانم. خرگوش هرروز صبح شاد و خوشحال برای پیدا کردن میوه از لانه بیرون میرفت و با دستان پر از میوه به لانه برمیگشت.
بخوانید