مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیهی عمرش را در سفر بگذراند. مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم میدوند، جیغ میزنند و سروصدا میکنند
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : حیوانات
کتاب قصه کودکانه قدیمی: روباه غمگین / هیچکس حرف دروغگو را باور نمی کند
روباهی به نام «فِرِدی» در جنگل وسیعی زندگی میکرد. روزی از روزها «فردی» پشت درخت کهنسالی پنهان شد و با دقت تمام به اطراف نظر انداخت. ناگهان چشمش به قرقاول قشنگی که «پت» نام داشت افتاد که آرامآرام قدم ميزد.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: ساعت کوچولو / مریم نشیبا
همهی حیوانات در مزرعه زندگی میکردند. حیوانات مزرعه هر روز با صدای خروس بیدار میشدند. یک روز مزرعهدار یک ساعتِ زنگی خرید. خروس خیلی ناراحت شد...
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: قشنگ ترین خانه دنیا / مریم نشیبا
شبنم کوچولو خانه خودشان را خیلی دوست داشت. هر روز صبح به پرنده ها دانه می داد و عصرها خانم های محله برای خواندن قران جمع می شدند. یک روز پرنده ها برای خوردن آب و دانه به حیاط آنها نیامدند و بعد از ظهر هم خانم های محله خانه آنها جمع نشدند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه: حیوانات سحرخیز / مریم نشیبا
خانمقدی و سنجاب و غاز گردندراز و موشی، هر روز با خوراکیهای خوشمزه میرفتند کنار رودخانه... آنها صبحزود از خواب بیدار میشدند.
بخوانید