«جوجه کوچولو» آخرین جوجهای بود که میخواست از تخم بیرون بیاید. بیست روز تمام شده بود، اما جوجه از تخم بیرون نمیآمد، چون هوا سرد بود. مادرش او را صدا کرد و گفت: «بیا بیرون. بیست روزت تمام شده!»
بخوانیدTag Archives: جوجه
قصه کودکانه: جوجه اردک ششم | اردکی که از آب می ترسید
روزها بود که خانم کوآک روی تخمهایش نشسته بود. بالاخره شش تا جوجه اردک زرد از تخمها بیرون آمدند. خانم اردکه با غرور به جوجههایش نگاه کرد. بعد هم بهطرف آبگیر رفت و جوجههایش هم پشت سرش به راه افتادند.
بخوانیدقصه کودکانه: پیشی کوچولو گریه نکن! | دوستی گربه و جوجه ها
هوا خوب و آفتابی بود. مرغ خالخالی توی لانهاش نشسته بود. گربه کوچولوی سیاهوسفید و پشمالویی از دور نگاهش میکرد. گربه کوچولو بعد از مدتی بهطرف خانم مرغه رفت و گفت: «سلام مرغ خالخالی. اسم من پیشی است. چرا شما از صبح تا حالا اینجا نشستهاید و اصلاً از جایتان تکان نمیخورید؟»
بخوانیدقصه کودکانه: هفت جوجه اردک | آببازی چقدر خوب است
صبحِ آفتابی و قشنگی بود. هفت تخم اردک آرامآرام شروع کردند به ترک خوردن. ناگهان سه جوجه اردک، تخمهایشان را شکستند و سرشان را بیرون آوردند. بعد یکی دیگر. خلاصه سه تای آخر هم تخمهایشان را شکستند و بیرون پریدند.
بخوانیدقصه کودکانه: زیک زیک | دیگران را به خاطر نقصشان مسخره نکنیم
خانم مرغه و آقا خروسه در مزرعهای سبز زندگی میکردند. آنها هفتتا جوجهی خوشگل و زرد داشتند. خانم مرغه و آقا خروسه سعی میکردند جوجههایشان را خوب تربیت کنند تا مرغ و خروسهای خوبی تحویل مزرعه دهند.
بخوانید