در روزگاران قدیم و در سرزمینی دور، مرد ثروتمندی به نام «اردشیر خان» با داشتن سه فرزند دختر، در حسرت پسری میسوخت. فرزند چهارم او که به دنیا آمد، بازهم دختر بود. اردشیر خان چنان خشمگین و عصبانی گشت که قسم خورد تا هنگامیکه نفس میکشد، روی دخترش را نبیند.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : جنگل
قصه صوتی کودکانه: مهمانی در جنگل
توی یه جنگل سبز و خرم، عدهای از حیوانات زندگی می کردند. اونها خیلی با هم خوب بودند. در میان این حیوانات، یه شیر جوان بود که با تمام حیوانات جنگل فرق میکرد. اون برخلاف حیوانات وحشی و خشمگین جنگل، خیلی مهربان بود...
بخوانیدقصۀ کودکانه: کلاغه به خانهاش رسید
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. یک آقا کلاغه و یک خانم کلاغه بودند که با بچههایشان روی یک درخت کهنسالی زندگی میکردند.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: کلاغ و پرندهها || کلاغ خودفریب!
روزی روزگاری در گوشهای از جنگل پرندههای زیادی زندگی میکردند. آنها زندگی راحت و آرامی داشتند؛ اما یک روز بین آنها اختلاف افتاد، چون همه میخواستند رئیس باشند.
بخوانیدقصه آموزنده: خرگوش ها / وحدت رمز پیروزی بر دشمن
خرگوش های جنگل از دست آزار و اذیت های روباه حیله گر در عذاب بودند. روباه بچه هایشان را می خورد و هیچکس جرئت مبارزه با روباه را نداشت تا اینکه یک روز خرگوش پیر نقشه بزرگی برای شکست روباه کشید ...
بخوانید