یکی بود یکی نبود، پادشاهی بود که دو پسر داشت، آنها جسور و بیپروا بودند و پادشاه لحظهای از دست آنها آسایش نداشت. آنها هرروز به فکر ماجرایی تازه و خطرهایی تازه بودند: مثل صعود به بلندترین کوهها، شکار درندهترین ببرها
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : جادوگر
افسانه های مغرب زمین: سفیدبرفی و هفت کوتوله / چه کسی از همه زیباتر است؟
سالها پیش در یک روز سرد و برفی زمستان، ملکه زیبایی در کنار پنجرهی قصر خود نشسته بود و خیاطی میکرد. همانطور که در حال دوختن بود، فکرش از کاری که میکرد منحرف شد و ناگهان سوزن به انگشتش فرورفت
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: قصه برادر و خواهر / عشق و محبت هر طلسمی را باطل می کند
روزی روزگاری برادر و خواهری بودند که یکدیگر را خیلی دوست داشتند. آنها با پدر و مادرشان بهخوبی زندگی میکردند، تا اینکه مادر آنها فوت کرد و پدرشان دوباره ازدواج کرد، بدون آنکه بداند همسرش یک جادوگر است.
بخوانیدقصه کودکانه: جادوگر و حیوانهای خانگیاش | با حیوانات مهربان باشیم
در روزگاران قدیم جادوگرها حیوان خانگی نداشتند؛ اما روزی یکی از آنها تصمیم گرفت که برای خودش چند تا حیوان پیدا کند. حیوانها وقتی از تصمیم جادوگر باخبر شدند همه جلو خانهاش صف کشیدند.
بخوانیدقصه کودکانه: کوتولهای که غول شد | باید قدر چیزهایی را که داریم بدانیم
یک روز قشنگ و آفتابی «پیرینو» آدم کوچولوی ناز و بازی گوش تصمیم گرفت به کمک دوستانش خرگوش و سنجابها لباسهای کثیفش را بشوید. پیرینو لباسها را گذاشت توی سبد و بهطرف رودخانه راه افتاد. هوا خوب و آفتاب لذتبخش بود.
بخوانید