در روزگاران پیش، حاکم مهربانی در ایران زندگی میکرد. او به همهی مردم کمک میکرد و مردم هم او را دوست داشتند. شبی از شبها، حاکم، هفت ماجرای ترسناک و عجیب در خواب مشاهده کرد. او در اثر دیدن آن خوابهای وحشتناک، دیگر تا صبح خواب به چشمش نیامد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : جادوگر
قصه کودکانه قدیمی: کفشهای سحرآمیز
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود، نزدیک جنگل بزرگ و انبوهی، دهکده آباد و خرمی قرار داشت که مردم آن در نهایت خوشی و سعادت زندگی میکردند. بچههای آنجا همه تندرست و زرنگ و چاقوچله بودند.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: راپانزل گیسوکمند (راپونزل) / زیبا باش و پاک زندگی کن!
روزی روزگاری درزمانی که احتمالاً دور از تصور شماست، جادوگرانی در این دنیا زندگی میکردند. یکی از آنها پیرزن جادوگری بود که نامش «گوتل» بود. او باغچهای داشت که به آن خیلی افتخار میکرد.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: پسرک طبال / گاهی باید دل به دریا زد و از هیچ نترسید!
روزگاری پسرک طبال شجاعی بود که همیشه در رؤیای مبارزه در جنگهای بزرگ به سر میبرد؛ اما در سرزمینی که او زندگی میکرد صلح برقرار بود و او هیچ راهی پیدا نمیکرد تا شجاعتش را به اثبات برساند.
بخوانیدافسانه های مغرب زمین: جادوگر و کودکان / هانسل و گرتل به روایتی دیگر
در زمانهای قدیم هیزمشکن فقیری بود که یک دختر و پسر دوقلو داشت. وقتیکه مادر بچهها مُرد، هیزمشکن با زن دیگری ازدواج کرد، به این امید که همسر جدیدش ضمن رسیدگی به کارهای خانه، از کودکان او نیز پرستاری کند.
بخوانید