روزی روزگاری، یک غول گُنده در یک سرزمین دوردست زندگی میکرد. او روی قلهی کوه مرتفع، یک غار بزرگ را خانهی خودش کرده بود. او تخت خواب، میز و صندلیهایش را از تنهی درخت درست کرده بود و وقتی میخواست آب بخورد، وان حمام را پر از آب میکرد و آن را با دو سه تا هورت سَر میکشید.
بخوانیدTag Archives: تنهایی
قصه شب کودک: بادکنک آبی || تنها بودن که خوب نیست
قصه شب: روزی از روزها بابای مهربانی برای پسرش سه چهارتا بادکنک رنگووارنگ خرید. از آن بادکنکهایی که هرکس میدید خوشش میآمد و با آنها بازی میکرد. بادکنکها سفید و آبی و قرمز و نارنجی بودند. بادکنکها وقتی به خانه رسیدند شادی کردند.
بخوانید