در کنار رودخانهای چند سگ آبی زندگی میکردند و خوش و خرم بودند. هوا کمکم سرد شده بود. یک روز صبح، سگ آبی پیر رو به بقیهی سگهای آبی کرد و گفت: «نگاه کنید! برگ درختان، قرمز و زرد شده و تند و تند پایین میریزد. پاییز آمده است. الآن دیگر وقت آن است که به فکر غذای زمستانمان باشیم.»
بخوانیدTag Archives: تنبلی
قصه کودکانه پیش از خواب: فرش و جارو کوچولو || تنبلی کار بدیه!
روزی از روزها توی یک اتاق کوچک و یک خانهی کوچک، یک جاروی کوچولو به فرش کوچولویی گفت: «من دیگر نمیتوانم اتاق و خانه را تمیز کنم. از بس توی این خانه و این اتاق کار کردم، خسته شدم.»
بخوانیدقصه کودکانه: مورچهها و دانهی گندم | تنبلی خیلی زشته!
در یکی از روزهای گرم تابستان دو مورچه از لانهشان بیرون آمدند. برای چی؟ برای آنکه دانهای پیدا کنند و برای خوردن به لانه بیاورند. از همان اول که مورچهها راه افتادند. یکی از آنها تنبلی کرد و گفت: «این دیگر چهکاری است؟ چرا ما باید توی این گرما دنبال غذا برویم؟ نمیشود صبر کرد وقتی هوا خوب خنک شد برویم؟»
بخوانیدقصه کودکانه: خرگوش بازیگوش || در تابستان به فکر زمستان باش!
آفتاب که به جنگل تابید، برفها نرم شدند. خرگوش بازیگوش، از خواب زمستانی بیدار شد. زمستان تمام شده بود. بهار آمده بود. خرگوش بازیگوش از لانهاش بیرون آمد. گرمای خورشید را که حس کرد، با شادی فریاد زد: «دوباره بهار... دوباره بهار... من فکر میکردم، دیگر بهار برنمیگردد.»
بخوانیدقصه شب کودک: الاغ تنبل || تنبلی خیلی زشته!
داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغها سالها بود که برای مرد روستایی کار میکردند. مرد روستایی هرروز با این الاغها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا میبرد
بخوانید