یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود در شهر زیبای قصه ما حسن و پدر و مادرش در خانهی زیبایی زندگی میکردند. حسنی عادت داشت شبها کنار مادر و پدرش بخوابد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : ترس
داستان کودکانه گاو ترسو || ترس باعث میشه نتونیم خوب تصمیم بگیریم
یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری کنار بیشهای سرسبز، گاوی بزرگ زندگی میکرد. یک روز، روباهی از کنار دشت میگذشت. چشمش به گاو قهوهای بزرگ افتاد. با خودش گفت: «عجب لقمهی چربی! بهتر است این موضوع را به شیر هم بگویم.»
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: چه کسی میترسد؟ || ترس از تاریکی شب
من «ساسان» هستم. این هم «ملوس» است. «ملوس» با من بازی میکند. من هم از او نگهداری میکنم. «شیرین» دختر فهمیدهای است. او در همسایگی ما زندگی میکند. بیا اینجا، «شیرین»، بیا به من کمک کن.
بخوانیدداستان کودکانه: چه کسی مرا ترساند؟ || در جستجوی شگفتیها باش!
یک مرغ مگس در یک دشت پر از گل زندگی میکرد. اسم او «ماریس» بود. او روزها از این گل به آن گل پرواز میکرد و شهد آنها را میخورد. یک روز، ماریس صبحانهاش را خیلی تند خورد و سکسکهاش گرفت!
بخوانیدداستان آموزنده کودکان: عاقبت آهوی گرفتار و موش ترسو
روزی روزگاری شکارچی ای برای صید حیوانات از خانه اش بیرون آمد. او پس از گشتن و فکر کردن بالاخره دام خود را در مسیر ردپای آهو قرار داد. خودش کمی دورتر پشت درختی پنهان شد.
بخوانید