کنار یک جنگل سبز، بچهگربهی قشنگی با مادرش زندگی میکرد. گربه کوچولو، همیشه سرش را بالا میگرفت و تند و تند پشت سر مادرش راه میرفت. هرکس که او را میدید با خودش میگفت: «این بچهگربهی قشنگ چقدر شجاع است.»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : ترس در کودکان
قصه کودکانه قشنگ: میشه من تو تخت شما بخوابم؟
جیمی از مامانش پرسید: میشه من امشب توی تخت شما بخوابم؟ مادرش گفت: نه! اصلاً! جیمی پرسید: آخه چرا نمیشه؟
بخوانیدقصه کودکانه: یک آدم فضایی توی خونهی ماست!
یک آدم فضایی توی خونهی ماست! من مطمئنم که بهمون حمله کرده! رنگ دیوارها داره عوض میشه! حتماً کار آدم فضاییه! هوا داره گرم میشه! حتماً کار آدم فضاییه!
بخوانیدداستان کودکانه این صدای عجیبوغریب چیست؟ / از چیزهای معمولی نباید ترسید
«لاودون» تازه پنج سالش تمام شده است. او دختر کوچولوی زیبایی است. صورت سرخ تپلمپلی دارد. موهای مشکی و صافی دارد که همیشه شانه کرده است. دختر مؤدب و تمیزی است. خلاصه از آن دخترهایی است که هرکسی دوستش دارد.
بخوانیدقصه کودکانه پیش از خواب: صداهای شب / از تاریکی شب نترسیم
آن شب علی خوابش نمیبرد. مرتب غلت میزد و این پهلو آن پهلو میشد. هرچه بیشتر از شب میگذشت، ترس علی هم بیشتر میشد. صدای رفتوآمد ماشینها کم شده بود و از کوچه هم صدای کسی به گوش نمیرسید.
بخوانید