در زمانهای قدیم زنی زندگی میکرد که بچه نداشت. او دلش میخواست هر طور شده بچهای داشته باشد، اما نمیدانست چهکار کند. تا اینکه یک روز پیش زن جادوگری رفت و به او گفت: «خیلی دلم میخواهد بچهای داشته باشم. بگو چهکار کنم که به آرزویم برسم.»
بخوانیدTag Archives: بندانگشتی
داستان مصور کودکانه: تامبلینا دختر بندانگشتی
روزی روزگاری زن و شوهر جوانی بودند که بچه نداشتند. زن همیشه به درگاه خداوند دعا میکرد و از او میخواست فرزندی به او بدهد...دختر کوچولو آنقدر ظریف و کوچک بود که مادر به او میگفت: «بندانگشتی».
بخوانیدقصه مصور کودکانه: نیموجبی به پایتخت میرود
روزی روزگاری، پیرمرد و پیرزنی در دهکدهای کوچک و زیبا زندگی میکردند. آنها فرزندی نداشتند و برای همین، هرروز و شب دعا میکردند و از خدا میخواستند که به آنها فرزندی هدیه کند.
بخوانید