پدرام کوچولو شیر آب را باز گذاشته بود و همینطور که داشت مسواک میزد، با دهان پر از کف به مادرش گفت: «مامان، توپمو بردار! میخوام امروز حسابی بازی کنم!» صدای مادرش آمد: «پس بیا بریم، بچه جون! پدر و خواهرت توی ماشین منتظر ما هستن!»
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : باران
قصه کودکانه: اَبرِ کوچولو بِبار!
یکی بود یکی نبود. در آسمان قشنگ و آبی یک دهکدة سرسبز و زیبا، ابرهای سفید و مهربانی زندگی میکردند. آنها آنقدر مردمان خوب و زحمتکش دهکده را دوست داشتند که هر وقت لازم بود میباریدند و مزارع آنها را سیراب میکردند.
بخوانیدشعر کودکانه: پرنده || من یه پرنده هستم
شعر کودک: من یه پرنده هستم، با پروبال بسته
بخوانیدشعر کودکانه «بوسه ی بارون» سروده: مهری طهماسبی دهکردی
بارون میومد دونه دونه *** میریخت روی بوم خونه
بخوانید