داستان شب: روزی روزگاری در یک روستا مردی بود که دو الاغ داشت. این الاغها سالها بود که برای مرد روستایی کار میکردند. مرد روستایی هرروز با این الاغها علف و چیزهای دیگر به دوروبر روستا میبرد
بخوانیدTag Archives: الاغ
قصههای لافونتِن: داستان خری که بت مقدس را میبرد || احترام واقعی
داستان آموزنده: بت مقدسی را که پیروان بسیار داشت بر پشت خری از جایی به جایی میبردند. خر از هرکجا میگذشت مردم بتپرست با دیدن بت به او کرنش کرده با احترام، کلاه از سر برمیداشتند
بخوانیدقصههای لافونتِن: داستان الاغ و سگ || به دیگران کمک کن!
داستان آموزنده: مردی با الاغ و سگش به ده خود میرفت. بار الاغ خوردنی بود و هر سه میخواستند زودتر به خانه برسند و خوراک سیری بخورند. در میان راه به دشتی رسیدند که سبز و خرم بود.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان الاغ و پیرمرد || درس دشمنشناسی
داستان آموزنده: پیرمردی الاغ چابک خود را سوار شد و از شهر بیرون رفت. پسازاینکه کمی راه پیمودند گذارشان به سبزهزاری رسید که پر از آبوعلف بود و هوای بسیار خوبی هم داشت.
بخوانیدقصههای لافونتن: داستان اسب مغرور و الاغ || عاقبت غرور
داستان آموزنده: یک الاغ با یک اسب همسفر بودند. اسب بدون بار و سوار، سبک و راحت میرفت و الاغ بیچاره باری بسیار سنگین را بر پشت میکشید.
بخوانید