یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. زنی بود که سه دختر داشت. دختری که از همه بزرگتر بود بداخلاق و خنگ بود
بخوانیدTag Archives: افسانه
افسانهی داستان دروغین / قصهها و داستانهای برادران گریم
میخواهم چیزی برایت تعریف کنم؛ من یک جفت مرغ بریان دیدم که بهسرعت پرواز میکردند،
بخوانیدافسانهی ماه / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران گذشته سرزمینی بود که شبهایش همیشه تاریک و ظلمانی بود، گویی آسمان پردهای سیاه بر آن افکنده باشد.
بخوانیدافسانهی خرده نان روی میز / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی مردی روستایی به توله سگهای کوچک گفت: - بیایید توی اتاق پذیرایی و هرچه دلتان میخواهد از خرده نانهای روی میز بخورید
بخوانیدافسانهی یک روستایی در بهشت / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک روستایی پرهیزکار به رحمت ایزدی پیوست. او راهی بهشت شد و به پشت در آن رسید.
بخوانید