روزی روزگاری، روباه پیری بود که با نهایت شگفتی، نه تا دم داشت؛ هرچند دمهای زیاد موجب نشده بود که او عاقلتر یا بهتر باشد.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : افسانه
افسانهی بندانگشتی / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، روستایی فقیری بود که یک شب کنار اجاق کلبه فقیرانهاش نشسته بود و از سر بیکاری آتش آن را به هم میزد. همسرش هم مشغول نخریسی بود.
بخوانیدافسانهی سه پسر خیاط / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، خیاطی بود که سه پسر داشت. بزی هم داشت که شیر پسران او را فراهم میکرد.
بخوانیدافسانهی پری هوشیار / قصهها و داستانهای برادران گریم
یکی بود یکی نبود، زن و مردی بودند که فقط یک دختر داشتند. آنها فکر میکردند که دخترشان فوق العاده باهوش است، از این رو اسم او را «پری هوشیار» گذاشته بودند
بخوانیدافسانهی سه زبان / قصهها و داستانهای برادران گریم
سالها پیش، در سرزمین سوئیس اشراف زاده پیری زندگی میکرد. او تنها یک پسر داشت که چندان باهوش نبود و نمیتوانست چیزی بیاموزد.
بخوانید