روزگاری، مرد جوانی بود که قفل سازی میدانست. او به پدرش گفت میخواهد برود دنیا را بگردد و روی پای خودش بایستد.
بخوانیدTag Archives: افسانه
افسانهی خیاط خوش طینت / قصهها و داستانهای برادران گریم
به همان سادگی که کوه و دره در کنار یکدیگرند، انسانها هم میتوانند راه نیکی یا بدی را برگزینند. جریان این گونه شروع شد که ...
بخوانیدافسانهی پسر آسیابان و گربهاش / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، آسیابانی بود که در آسیاب کهنهای زندگی میکرد. او نه همسری داشت و نه فرزندی، فقط سه نفر از شاگردانش با او زندگی میکردند.
بخوانیدافسانهی مردمان هوشیار / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی از روزها، مردی روستایی چوب دستی از شمشاد برداشت و به همسرش گفت: - آیرین، من به شهر میروم و سه روز دیگر بر میگردم.
بخوانیدافسانهی تبر نقره ای / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، هیزم شکن فقیری بود که از بام تا شام زحمت میکشید و کار میکرد تا سرانجام کمی پول جمع کرد. او یک پسر بیشتر نداشت.
بخوانید