من به سرزمین شلورافن رفته بودم. برخی از مردم آنجا را «بهشت دیوانگان» مینامند.
بخوانیدTag Archives: افسانه
قصهی استاد کوبلِرسال پینهدوز / قصهها و داستانهای برادران گریم
استاد کوبلرسال مردی ریزنقش، استخوانی و پرکار بود. به خاطر تحرک و فعالیت زیادش جایی بند نمیشد.
بخوانیدافسانهی پیام آوران مرگ / قصهها و داستانهای برادران گریم
در روزگاران بسیار قدیم غولی در جاده ای پرسه میزد که به مردی ناشناس برخورد.
بخوانیدقصهی آموزندهی میخ / قصهها و داستانهای برادران گریم
روزی روزگاری، یک بازرگان در بازار مکاره معامله خوبی کرد و همه کالاهای خود را به قیمت خوبی فروخت.
بخوانیدافسانهی جغد / قصهها و داستانهای برادران گریم
دویست سیصد سال پیش که مردم مثل امروز اینقدر موذی و حیلهگر نبودند، در شهری کوچک اتفاقی عجیب افتاد.
بخوانید