داستان کودک: یکی بود یکی نبود. توی یک مزرعۀ بزرگ، یک مرغدانی بود. در این مرغدانی، جوجه کوچولویی زندگی میکرد. یک روز جوجه کوچولو با خودش گفت: «من دیگر بزرگ شدهام. میتوانم از این مرغدانی بیرون بروم و همهجا را تماشا کنم.»
بخوانیدTag Archives: اسب
داستان مصور کودکانه: ایوان و اسب کوچکش
روزی روزگاری، پسر مهربانی به نام «ایوان» به همراه دو برادرش در روستایی در کشور روسیه زندگی میکردند. یک روز صبح آنها دیدند که مزرعه گندمشان لگدکوب و خراب شده است.
بخوانیدقصه کودکانه و آموزنده: اسب و گرگ
هنگام بهار، اسبها اسطبل خود را ترک میکنند و بیشترِ وقت خود را در فضای باز میگذرانند. در این زمان، یک گرگ گرسنه که در اطراف میگشت شانس آورد و یک اسب زیبا دید.
بخوانیدتونکا اسب سرکش – داستان پرهیجان پسری سرخپوست و اسب وحشی در چمنزارهای داکوتا – جلد 40 کتاب های طلایی
سرزمین داکوتا زادگاه مادری سرخ پوستان قبیله سو بود. یلوبول نوجوان سرخ پوستی است که در قبیله سو زندگی می کند. یک روز او یک اسب وحشی را شکار می کند و نامش را تونکا می گذارد. آن دو ماجراهای بسیاری دارند تا اینکه جنگ بزرگی در می گیرد...
بخوانیدکتاب قصه کودکانه: دوستی اسب و گربه ، از مجموعه داستان های مزرعه حیوانات 4
روزی روزگاری در شهری نهچندان دور، در مزرعهای که دورتادور آن را نردههای چوبی قهوهایرنگی احاطه کرده بود حیوانات زیادی زندگی میکردند. آنها کموبیش با یکدیگر دوست بودند اما بیشتر از هر چیزی دوستی میان گربه و اسب چشمگیر بود ...
بخوانید