در زمانهای دور، مردی بود به نام اردلان. او هرسال به خانهی دوستش میرفت و مقدار زیادی خرما برایش میبرد. خانهی دوست او در شهر دیگری بود. اردلان اسبی نداشت و همیشه پیاده آن راه را میرفت.
بخوانیدTag Archives: اسب
قصه کودکانه: سُم طلا و روغن جادویی | اراده ی تو جادو می کند
یکی بود یکی نبود. اسبی بود به نام سُم طلا. او اسب مسابقه بود؛ ولی همیشه در مسابقهها میباخت. برای همین هم صاحبش از دست او خیلی ناراحت بود. «یارمحمد» صاحب سُم طلا بود.
بخوانیدقصه مصور کودکانه: اسب اسرارآمیز | قصه ای از هزار و یک شب
روزی روزگاری، در زمانهای بسیار دور، در سرزمینی به نام «مهرآوران» حاکمی مهربان حکومت میکرد. حاکم، سه دختر خوب و پسری دلیر و بیباک به نام «شیردل» داشت.
بخوانیدقصه کودکانه: کرهاسب کوچولو || خورشید هرروز به دیدن ما میآید.
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای خوب و مهربان هیچکس نبود. دشتی بود سرسبز و زیبا. توی این دشت قشنگ، کرهاسب سفید کوچولویی زندگی میکرد. کرهاسب کوچولو هرروز صبح از علفهای تازۀ دشت میخورد و دورتادور آن میدوید و بازی میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه: پسر سرخپوست و اسبش
یکی بود یکی نبود. سرخپوست کوچولویی بود که آرزو داشت یک اسب داشته باشد. ولی او اسب نداشت و مجبور بود پیاده راه برود. او میتوانست آواز بخواند، او میتوانست برقصد، اما او اسب نداشت.
بخوانید