روزی بود و روزگاری. در مزرعهای یک غاز بزرگ و زورگو بود به اسم قات قات. آقا غازه سینهاش را باد میکرد. گردن درازش را پیچوتاب میداد. با چشمهای قرمز کوچولویش همه جای مزرعه را نگاه میکرد. اینطرف و آنطرف میرفت و به مرغ و خروسهای مزرعه میگفت: «راه رفتنم را ببینید!
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : اردک
قصه کودکانه: هفت جوجه اردک | آببازی چقدر خوب است
صبحِ آفتابی و قشنگی بود. هفت تخم اردک آرامآرام شروع کردند به ترک خوردن. ناگهان سه جوجه اردک، تخمهایشان را شکستند و سرشان را بیرون آوردند. بعد یکی دیگر. خلاصه سه تای آخر هم تخمهایشان را شکستند و بیرون پریدند.
بخوانیدآموزش زبان انگلیسی با قصه های ازوپ: لاکپشت و اردکها
میدانید که لاکپشت، خانهاش را روی پشتش حمل میکند. مهم نیست چقدر تلاش کند، (هرقدر هم تلاش کند) نمیتواند خانهاش را ترک کند.
بخوانیدداستان کودکانه: جوجهی سرراهی || اردک خانم و غازک
اردک خانم با جوجههایش، حنایی و طلایی، بر روی چمن قدم میزدند که ناگهان یک تخم بزرگ را در مقابل خودشان دیدند! اردکها جلوی تخم ایستادند و با تعجب به آن نگاه کردند.
بخوانیدداستان کودکانه: جوجه اردک زشت || قصه شب برای کودکان
روزی روزگاری، اردکی بود که شش تا تخم گذاشته بود. یک روز داخل لانهاش را نگاه کرد. با تعجب دید در کنار شش تخم کوچولوی خودش، یک تخم دیگر هم هست که خیلی بزرگتر از بقیه است. اردک با خود گفت: «خیلی عجیبه!» و رفت و روی تخمها خوابید.
بخوانید