یکی بود، یکی نبود؛ پیرمردی بود، سه پسر داشت. بسر کوچک او را همه «ایوان احمق» صدا میکردند. یکبار پیرمرد گندم کاشت و گندم خوبی به عمل آمد اما معلوم نبود کی هر شب میآمد و گندمها را لگدکوب میکرد.
بخوانیدTag Archives: ادبیات روسیه
قصه کهن روسی: دکتر آی-وای / داستان پزشک فداکار 8#
یکی بود، یکی نبود. در زمانهای خیلی قدیم، دکتر مهربانی بود به نام دکتر «آی-وای». یک روز گرم تابستان دکتر زیر درخت نشسته بود. گاوها، گرگها، سگها، خرسها، سوسکها، پروانهها، کرمها و سایر حیوانات دیگر برای معالجه پیش او میآمدند
بخوانیدقصه کهن روسی: خروس و مرغ / رابطه جالب علت و معلول #7
در زمان گذشته خروس و مرغی باهم میزیستند. یک روز، هنگامیکه خروس در باغ با منقارش زمین را نوک میزد، لوبیایی به چنگ آمد. خروس فریاد زد: - «مرغ عزیزم، لوبیا را بخور!»
بخوانیدقصه کهن روسی: انگشتر جادو / پایان خوش پسرک مهربان و خوش قلب 6#
در یکی از ممالک پهناور و وسیع، پیرمرد و پیرزنی زندگی میکردند که پسری به اسم مارتنیکا داشتند. پیرمرد تمام عمر خودش را صرف شکار حیوانات و پرندگان کرده و از این راه قوت لایموت خانواده را تأمین میکرد.
بخوانیدقصه کهن روسی: شاه و مرد روستایی / برنده مسابقه قصه گویی 5#
در ایام قدیم، پادشاهی سلطنت میکرد که به شنیدن روایات و قصههای گوناگون علاقهی زیادی داشت. منتهی، خوشش نمیآمد که قصهها را تکرار کنند. درباریان هر چه قصه و افسانه میدانستند، برای پادشاه تعریف کردند و بالاخره اعتراف کردند که از این حیث چنتهشان خالی شده است.
بخوانید