سالها پیش، تاجر ثروتمندی با همسر و تنها دخترش زندگی میکرد. اسم دختر، واسیلیسا بود. واسیلیسا هنوز بچه بود که مادرش سخت بیمار شد. یک روز، مادرش او را صدا کرد و گفت: «گوش کن، دخترم. من دارم میمیرم، فرصت زیادی ندارم. این عروسک کوچک را بگیر و همیشه با خود داشته باش.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : ادبیات روسیه
داستان کوتاه روسی: دست راست / نوشته: الکساندر ایسایهویچ سولژنیتسین ـ ظلم به خودی و بیگانه در حکومت استبداد
زمستانی که وارد تاشکند شدم، بهراستی جز کالبدی در انتظار مرگ چیز دیگری نبودم؛ اما در این شهر، خانههای اجارهای زندگی خود را به رویم گشود.
بخوانیدقصه روسی: آش تبر / ترفند سرباز زرنگ و پیرزن خسیس 13#
سپاهی پیری برای گذراندن ایام مرخصی به زادوبوم خود میرفت. پاهایش از راهپیمایی زیاد بهشدت درد میکرد و خود سخت گرسنه بود. چون به دهکدهای رسید، نخستین کلبهای را که در برابرش یافت، در زد
بخوانیدقصه روسی: واسیلیسای خردمند / افسانه «ایوان» پسر بازرگان #12
دهقانی مقداری گندم کاشت و چون هنگام درو فرارسید، محصول مزرعهاش بهاندازهای زیاد بود که بهزحمت توانست آن را گردآورد. گندم را با ارابه به خانه برد، کوبید، پوستش را گرفت و در خانهاش انبار کرد.
بخوانیدقصه روسی: روباه احمق / تا وقتی شکار احمق باشد، شکارچی گرسنه نمیماند 11#
یکی بود یکی نبود. روباه چاق و بیریختی توی دشت میدوید و بهسوی منزلش میشتافت. یکدفعه، درحالیکه هیچ انتظاری نداشت، چند تا سگ گرسنه و بداخلاق از مخفیگاهشان بیرون آمدند و دنبال او به دویدن پرداختند.
بخوانید