در روزگار قدیم که پدربزرگ، پسربچهی کوچکی بود، شلوار و کت قرمز به تن میکرد و حمایل به کمر و پر به کلاهش میزد. آخر این طرز لباس پوشیدن پسربچههای خوشپوش بود. آنوقتها خیلی چیزها با امروز فرق میکرد. بیشتر وقتها در خیابان رژه میرفتند و نمایش میدادند و امروزه ما دیگر هیچ رژه و نمایشی نداریم.
بخوانیدTag Archives: ادبیات دانمارکی
قصه های پریان: گنج زر || هانس کریستین اندرسن
هر شهری که میخواهد شهر نامیده شود نه دهکده، برای خود جارچی شهر دارد و هر جارچیای دو طبل دارد. یکی را هنگام اعلام خبرهای عادی میزند، مثلاً «ماهی تازه در بندر میفروشند!» طبل دیگر بزرگتر است و صدای بَمتری دارد؛
بخوانیدقصه های پریان: در اتاق بچهها || هانس کریستین اندرسن
پدر و مادر و تمام بچههای دیگر به تئاتر رفته بودند. تنها آنا و پدربزرگش در خانه بودند. پدربزرگ گفت: «ما هم میخواهیم به تئاتر برویم. چهبهتر همین حالا اجرا آغاز بشود.» آنا کوچولو آهی کشید و گفت: «ولی ما که نه تئاتر داریم نه بازیگر، آخر عروسک پیر من به دلیل اینکه خیلی کثیف است نمیتواند بازی کند؛
بخوانیدقصه های پریان: اسقفِ صومعهی بورگلوم و خویشانش
در کرانهی باختری ژوتلندیم، بفهمینفهمی در شمال تُرب زار پهناور، صدای کوبش موجها را بر ساحل میشنویم، اما نمیتوانیم اقیانوس را ببینیم. چون یک تپهی دراز ماسه میان ما و دریا گسترده شده. اسبهایمان خستهاند.
بخوانیدقصه کودکانه: پری گلها ، یک داستان جنایی || هانس کریستین اندرسن
در باغچهای بوتۀ گل سرخ کوچکی بود که روی یکی از زیباترین گلهای آن، پری گلها خانه داشت. پری گلها آنقدر کوچک بود که آدمها نمیتوانستند او را ببینند. پری، خیلی کوچک، اما بسیار زیبا بود. یک جفت بال هم داشت که از شانه تا نوک انگشتان پایش میرسید.
بخوانید