در روستایی کوچک و باصفا پیرمرد خوب و مهربانی زندگی میکرد به نام «بابا رحیم». بابا رحیم توی این دنیای بزرگ بزرگ یک طویلهی کوچک داشت. در گوشهای از این طویله جای گرم و راحتی برای مرغ و خروسهایش درست کرده بود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : اتحاد
قصه کودکانه پیرزن و ببر || یک دست صدا نداره!
يك روز صبح زود پیرزنی که خانهاش را جارو میکرد يك سکهی مسی پیدا کرد. پیرزن، کوزهای را که تویش برنج میریخت نگاه کرد؛ نصفش، از برنج پر بود و او سکه را هم توی آن انداخت.
بخوانیدقصه کودکانهی: خاله مهربان و موش || باهمدیگه اتحاد داشته باشید!
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. روزی از روزها خاله مهربان چند تا گردو و بادام و فندق را پیش پایش ریخت و گفت: «دیگر هوا دارد سرد میشود. باید اینها را بشکنم تا مغزشان را توی زمستان بخورم.»
بخوانیدداستان کودکانه: الاغ آوازخوان || نتیجهی اتحاد و همکاری
روزی روزگاری در دهکدهای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را ازاینجا به آنجا برده بود. ولی حالا دیگر پیر شده بود و نمیتوانسته بار بکشد.
بخوانیدداستان مصور کودکانه: سوئیمی، ماهی سیاهه || شگفتیهای دریا
در گوشهای از دریا، گروهی از ماهیان، خوشحال و بانشاط زندگی میکردند بهجز یکی که مانند زغال سیاه بود، باقیِ ماهیها، قرمز بودند.
بخوانید