یکی بود یکی نبود. در شهری قشنگ و سرسبز نزدیک کوههای بلند، پسر خوب و زرنگی زندگی میکرد به اسم «بابک». بابک پسر باادب و عاقلی بود. مامان و بابای بابک از او خیلیخیلی راضی بودند. چون بابک به حرف بزرگترها گوش میداد و همیشه از خواهر کوچکش مراقبت میکرد؛
بخوانیدTag Archives: آرزو
قصه صوتی کودکانه: بزرگترین آرزوی افسانه / با صدای مریم نشیبا
حیاط افسانه پر از گل بود. یک شب افسانه در خواب دید که همه جا پر از درخت و گل است. او در خواب آرزو کرد که ای کاش یک گنجشک باشد ...
بخوانیدقصه کودکانه علمی تخیلی: حسنی و آرزوهای بزرگ
گاهی اوقات که [حسنی] افسانههای قدیمی را میخواند خودش را در فضای آن دوران حس میکرد و آرزو داشت که روزی اتفاقی بیفتد که انسانها با خواندن افسانهها وارد زمان خاص آنها شوند و زندگی مردم گذشتههای دور را از نزدیک حس کنند و مدتی با آنها به سر ببرند. آیا چنین اتفاقی ممکن است؟
بخوانیدکتاب داستان کودکانه: دخترک و پری دریایی || آرزویت را دنبال کن!
دخترک، هرروز نزدیک ظهر، سبد غذایی را که مادرش به او میداد، برای پدربزرگش به شالیزار میبرد. او پدربزرگش را خیلی دوست داشت. دلش میخواست هر چه زودتر زخمهای دست پدربزرگش خوب شود.
بخوانیدقصه شب کودک: جوجه کلاغ و جوجه گنجشک || آرزوی خوب داشته باشیم
قصه شب: روزی روزگاری جوجه کلاغی و جوجه گنجشکی همسایه بودند. آشیانهی کلاغها روی درخت کاج بود و آشیانهی گنجشکها هم روی درخت چنار. این دو تا درخت هم کنار هم بودند. پس کلاغها و گنجشکها هم اینطوری همسایه بودند.
بخوانید