روزی روزگاری نخود سیاهی بود که آرزوی بزرگی داشت. آرزویش این بود که از یک کوه بلند بالا برود و به نوک آن برسد. چرا؟ چون نقشهای در سر داشت. نقشهاش چه بود؟ آخر قصه معلوم میشود.
بخوانیدبایگانی/آرشیو برچسب ها : آرزو
داستان کودکانه: دختر نارنج و پسر سینی / به خواست خدا همهچیز ممکنه!
سینی گرد نقرهای نشسته بود روی طاقچه. یک هندوانهی گرد و بزرگ آوردند و گذاشتند وسط سینی. چاقو زدند به دلش و دو نیمش کردند. سرخ و رسیده بود و شیرین.
بخوانیدقصه کودکانه روستایی: آدمک برفی / خواسته های ما باید بر اساس نیاز واقعی باشد
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. کنار یک دهکدهی کوچک تپهای بود. یک روز سرد زمستانی چند پسر کوچولو بالای آن تپه یک آدمک برفی کوچک درست کردند.
بخوانیدقصه صوتی کودکانه اردک کوچولو و درخت بزرگ + 4 قصه صوتی دیگه / با صدای خاله مهناز #9
فهرست قصه های این مجموعه: 1- اردک کوچولو و درخت بزرگ 2- با یک گل بهار نمیشه! 3- بادبادکی در آسمان 4- آرزوی قطره ها 5- آخ دندونم!
بخوانیدقصه کودکانه: آرزوهای کفش قرمزی / پری کوچولو و عروسک
پری کوچولو یک عروسک تزئینی بود که توی جعبهای زندگی میکرد. ولی همیشه دلش میخواست پیش اسباببازیها باشد. این بود که یک روز پیش عروسک کفش قرمزی رفت
بخوانید