چنین سرزمین تاریک، اما بزرگی در کنار دریایی قرار داشت. خورشید هرگز بر بالای این سرزمین نبود: هیچکس آفتاب را ندیده بود، ستارهها هم نبودند، برای اینکه همیشه و همهوقت بر فراز این سرزمین ابرهایی تیره سراسر آسمان را پوشانیده بودند.
بخوانیدکتاب داستان کودکانه قدیمی: سگی به نام «پوگو»
سلام! من «پوگو» هستم. مردم میگویند که من زیباترین تولهسگ دنیا هستم. اما من یک راز بزرگ هم دارم ... من میخواهم در تمام ورزشها قهرمان بشوم.
بخوانیدداستان مرد حق نشناس:داستانی از مثنوی مولوی برای کودکان: مرد حق نشناس
در روزگاران قدیم، جهانگرد فقیری بود که سگ باوفایی داشت و همیشه برای گردش و سیاحت با سگش از شهری به شهر دیگر سفر میکرد. یک روز هنگام سفر، سگ او در کنار جاده به روی زمین افتاد و پس از مدتی مُرد. جهانگرد در کنار جسد سنگ نشست
بخوانیدداستان آموزنده عاقبت عجله کردن / وقتی یک میخ سر جای خودش نباشد/ قصه های برادران گریم
تاجری در بازار معاملهی خوبی کرد. او تمام کالاهایش را فروخت و کیسهی پولش را با سکههای طلا و نقره پر کرد. بعد خواست به راه بیفتد تا قبل از اینکه شب بشود به خانه برسد. خورجین و کیسهی پول را روی اسبش گذاشت و همراه مستخدمش به راه افتاد.
بخوانیدداستان کودکانه سفر بندانگشتی / برای هر پدری، بچهاش، عزیزتر از مرغهایش است
خیاط پیری یک پسر داشت. پسری که خیلی کوچک بود، درست بهاندازهی یک انگشت شَست. به همین خاطر هم اسم او را گذاشته بودند، «بندانگشتی.» بندانگشتی از هیچچیز نمیترسید و خیلی شجاع بود. روزی به پدرش گفت: «پدر جان! من میخواهم از خانه بیرون بروم و ببینم در دنیا چه خبر است!»
بخوانید