روزی روزگاری در دهکدهای نزدیک جنگل، دختر خوب و بانمکی زندگی میکرد که همه دوستش داشتند. مخصوصاً مادربزرگ پیر او. روزی از روزها، مادربزرگ برای نوهی کوچکش یک شنل مخمل قرمز دوخت. شنل به تن دختر کوچولو خیلی قشنگ بود
بخوانیدداستان آموزنده دوست باوفا /ماجراهای سگ و گنجشک / بدی نکن تا بدی نبینی
روزی، روزگاری سگی بود که صاحب بدی داشت. سگ بیچاره همیشه گرسنه بود. روزی دیگر طاقتش تمام شد و نتوانست این وضع را تحمل کند و از آنجا رفت. در بین راه به گنجشکی رسید. گنجشک به سگ گفت: «ای سگ عزیز! چرا اینقدر ناراحتی؟!»
بخوانیدداستان آموزنده حیوانات وفادار / قصه های برادران گریم
مردی بود که از مال دنیا، جز کمی پول چیز دیگری نداشت. روزی مرد تصمیم گرفت که پولش را بردارد و بقیهی عمرش را در سفر بگذراند. مرد راه افتاد. رفت و رفت تا به دهی رسید. دید که جوانان ده باهم میدوند، جیغ میزنند و سروصدا میکنند
بخوانیدداستان یک روز عجیب / بعضی روزها اتفاقات عجیبی می افتد
بعضی از روزها، روزهای عجیبی هستند، روزهای اتفاقهای باورنکردنی. مثل آن روز که دهقانی با دو گاو نر برای شخم زدن زمینش به مزرعه رفت. وقتی به مزرعه رسید، شاخهای هر دو گاو شروع کردند به رشد کردن و مرتب بلند و بلندتر شدند.
بخوانیدداستان آموزنده روباه و گربه / دانش و هنر باید مفید و کابردی باشد
روزی گربهای در جنگل به روباهی رسید. گربه فکر میکرد که روباه حیوان باهوش و باتجربهای است و همهی حیوانها به او احترام میگذارند؛ بنابراین نزد روباه رفت و دوستانه به او گفت: «سلام، آقا روباه عزیز، حالتان چطور است؟ چهکار میکنید؟ وقت گرانبهایتان را چطور میگذرانید؟»
بخوانید