روزی روزگاری، در دهکدهای کلاهفروشی زندگی میکرد. این کلاه فروش، تمام سال کار میکرد و کلاههای رنگارنگی میساخت که هیچکدام شبیه هم نبودند. بعد هم آنها را به بازارچهٔ دهکده میبرد و میفروخت.
بخوانیدقصه من، طوطی و پدربزرگ، این قسمت: پرندههای مهربان
پاییز بود. هوا خیلی سرد شده بود. من داشتم به مدرسه میرفتم. پدربزرگ و طوطی ما، «قندک»، هم همراه من بودند.
بخوانیدبار سنگین، قصه مشورت شتر بیچاره با رفیق ناباب
شتر بیچاره خیلی غمگین بود. همیشه روی پشتش بارِ سنگین بود. آن روز تازه از رودخانه رد شده بود که دوستش خرگوش را دید. خرگوش سلام کرد و پرسید: «چه حال؟ چه خبر؟»
بخوانیدقصه آموزنده، صحرایی که دنبال شتر میگشت
روزی بوتهٔ تیغ که حوصلهاش سر رفته بود به صحرا گفت: «تو چه صحرایی هستی که شتر نداری؟»
بخوانیدبوی بهار ، قصه ای به یاد شهدای روز دانش آموز، 13 آبان 1357
شهادت اوج خوشبختی است. اما وقتی آدم ها شهید می شوند، آنها که دوستشان دارند دلشان برایشان تنگ می شود. مثل بهار، که در روز دانش آموز شهید شد ...
بخوانید