در کنار برکهای حیوانات مختلفی زندگی میکردند. آهـو و خرگوش و موش هرروز صبح تا شب در کنار هم مشغول بازی بودند. تا اینکه یک روز خرگوش چیز سیاهی را کنار برکه دید که در بین علفها در حال حرکت بود. به دوستانش گفت: من در اینجا مار سیاهی دیدم.
بخوانیدداستان آموزنده: پسر کم حرف / پرحرفی به زیان انسان است
در زمان قدیم پادشاهی بود که ثروت فراوانی داشت. پسری داشت درنهایت پاکی و زیرکی و خوبی. او را به عالم دانایی سپرد تا به او علم و ادب آموزد. مرد عالم تمام اوقات خویش را صرف تربیت شاهزاده کرد. روزی شاهزاده از مرد عالم خواست پندی به او آموزد که موجب نجاتش در دو جهان باشد.
بخوانیدثبت لحظه های ماندگار: آتلیه کودک، نوزاد و بارداری لیماژ
برای ثبت لحظات و ساخت خاطره باید سراغ عکاسی حرفهای برویم تا تصویری را برای آینده خود حفظ کنیم. در چنین مواقعی، حکم عقل این است که سراغ آتلیه عکاسی برویم که آمیزهای از هنر و مهارت باشد.
بخوانیدداستان کودکانه: شیر و خرگوش / با فکر و اندیشه مشکلات را حل کنید
در جنگلی سرسبز حیوانات در کنار هم زندگی میکردند تا آنکه شیری وارد آن جنگل شد و غرشی کرد و با این کار قدرت خود را به دیگران نشان داد. چند روز در آن جنگل زندگی کرد، هرروز به دنبال شکار رفته و خود را اینگونه سیر میکرد.
بخوانیدداستان کودکانه: یک کاسه نخود / در کارهای خانه به مادر کمک کنیم
روز تعطیل بود و مادر یک سبد پر از نخود سبز برای غذای ظهر خریده بود. «یوان» با دیدن سبد پر از نخود سبز گفت: «مادر اجازه میدهید من هم کمکتان کنم.» مادر خندید: «البته پسرم، کار خوبی میکنی که میخواهی به من کمک کنی.»
بخوانید