من هفتساله بودم که باربوس جان مرا نجات داد. باربوس، همان ناقلای کهنه سرباز. خوب به یاد میآورم که چه گونه پرستار پیر خود سوفرونیا را فریب دادم و واداشتم که بگذارد من به کرانه رود اورونتس بروم.
بخوانیدهابیت: جملات آغازین رمان هابیت نوشته جِی آر آر تالکین نویسنده انگلیسی
روزی روزگاری یک هابیت در سوراخی توی زمین زندگی میکرد؛ نه از آن سوراخهای کثیف و نمور که پر از دُم کِرم است و بوی لجن میدهد و باز نه از آن سوراخهای خشکوخالی و شنی که تویش جایی برای نشستن و چیزی برای خوردن پیدا نمیشود؛
بخوانیدزَهیر: جملات آغازین رمان زهیر نوشته پائولو کوئلیو نویسنده برزیلی
نام زن، اِستِر بود. خبرنگار جنگی، تازه از عراق برگشته بود که هرلحظه ممکن بود به آن حمله کنند. سیساله، متأهل، بدون فرزند. مرد، ناشناس بود، تقریباً ۲۳ تا ۲۵ ساله، با پوست گندمی، چهرهی مغولی.
بخوانیدربات جنگلی: جملات آغازین رمان ربات جنگلی نوشته پیتر براون نویسنده آمریکایی
داستان ما از وسط اقیانوس شروع میشود، با باد و باران و رعدوبرق و موجهای آنچنانی. طوفان خشمگین، توی سیاهی شب میخروشید. وسط آنهمه جوشوخروش، یک کشتی باری در حال غرق شدن بود.
بخوانیددنیای سوفی: جملات آغازین رمان دنیای سوفی نوشته یوستین گُردر نروژی
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه میرفت. تکه اول راه را با یووانا آمده بود. درباره آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود. آدمیزاد لابد بیش از یک قطعه افزار است؟
بخوانید