يك روز كلاغ خستهای به خانهی پيرزني رفت تا در كنار باغچهی كوچك او بنشيند و خستگي در كند. در باغچه سبزیخوردن كاشته بودند. كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زیرخاک بيرون بكشد و بخورد.
بخوانیدقصه کودکانه آهو کوچولو و ستاره ها
در جنگلي سرسبز و زيبا، آهوي كوچولوي قشنگي با پدر و مادرش زندگي میکرد. آهو كوچولو روزها همراه پدر و مادرش به گردش و چرا میرفت و با بچههای حيوانات بازي میکرد؛
بخوانیدداستان کودکانه و آموزنده پند پدربزرگ
حامد پدربزرگ را خیلی دوست داشت. پدربزرگ در خانهی پسرش يعني دايي حامد زندگي میکرد. حامد هر هفته همراه پدر و مادرش به خانهی دايي میرفت تا پدربزرگ را ببيند و با او حرف بزند.
بخوانیدقصه کودکانه خرگوشها و روباه
در ميان جنگل زيبايي، شهري بود به نام شهر خرگوشها كه ساكنانش همگي خرگوش بودند. در گوشهای از اين شهر، آقا خرگوشه و زن و بچهاش در خانهی قشنگي زندگي میکردند. آنها يك مزرعه داشتند كه در آن هويج و كلم و كاهو پرورش میدادند.
بخوانیدقصه کودکانه توپ تیغ تیغی
موکی، میمون کوچولویی بود. توی جنگل راه میرفت که چشمش به یک توپ عجیب افتاد. یک توپ که روی آن پُر از خارهای تیز بود. موکی به توپ خاردار دست زد. خارها به دستش فرورفتند.
بخوانید