داستان کودکانه: کفش های سوت سوتی رامین کوچولو

رامين خيلي كوچولو بود. تازه می‌توانست دستش را به ديوار بگيرد و چند قدم بردارد. كمي كه می‌ایستاد، تعادلش را از دست می‌داد و به زمين می‌خورد. مامان و باباش خوشحال بودند كه بچه‌شان بزرگ شده و می‌تواند روي پاهاي خودش بايستد.

بخوانید

قصه کودکانه: بلبل تنها

در باغ بزرگی پرندگان  زیادی زندگی می‌کردند. آن‌ها در باغ زندگی می‌کردند و آواز می‌خواندند. در فصل بهار وقتی درختان  پر از شکوفه‌های رنگارنگ می‌شدند، پرنده‌ها  با شادی به  پرواز درمی‌آمدند و روی شاخه‌های درختان می‌نشستند و زیباتر از همیشه، آواز می‌خواندند.

بخوانید

قصه کودکانه و آموزنده: مورچه ها بازنشسته نمی شوند

توی شهر مورچه‌ها، هیچ‌کس بیکار نبود و هر کس کاری می‌کرد. عده‌ای از مورچه‌ها مشغول کشاورزی بودند. کوشا یکی از مورچه‌های کشاورز بود. او همراه بقیه‌ی مورچه‌ها، برگ‌های گیاهان  را می‌چید تا از آن‌ها برای پرورش قارچ استفاده کنند.

بخوانید