شاید یکی از عجیبترین دورههای زندگانی من زمانی باشد که در کارخانهٔ آلفرد وونزیدِل کار میکردم. من ذاتاً بیشتر گرایش به افسردگی و کرختی دارم تا کار.
بخوانیدداستان کوتاه «مرگ مکرر» / گراهام گرین
غروب یکی از روزها در اطراف ده و زیر درختان نشسته بودم و غرق در افکار خود بودم که زنک از راه رسید و غافلگیرم کرد. علاقهای به دیدنش نداشتم. اگر میدانستم سرمیرسد، خود را مخفی میکردم.
بخوانیدداستان کوتاه «کلیسای جامع » / ریموند کاروِر
همان مرد کور، دوست قدیمی زنم. بله، خود او داشت میآمد شب را پیش ما بماند. زنش مرده بود. برای همین آمده بود به دیدن قوم و خویشهای زن مردهاش در کانتیکت.
بخوانیدداستان کوتاه «یک گل سرخ برای امیلی » / ویلیام فاکنر
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همۀ اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند...
بخوانیدقصه پرماجرای «سفرهای قهرمان شجاع» کتاب دوم – همراه با تصاویر قدیمی و حماسی
این قصه، قصه ماجراجویی های یک قهرمان شجاع است. قهرمان شجاع، مرد باایمان و پرزوری است که از نیرو و توان خود برای کمک به نیازمندان استفاده میکند و هرجا نیاز به کمک باشد، برای کمک به ستمدیدگان دل به خطر میزند.
بخوانید