برای روماتیسم و پا درد خوب است؛ مادر گفت. برای اولین بار که دیدمش مثل بچه ای بود که تازه اسمش را در مدرسه نوشتند و دنبال گوشه ای برای فرار میگردد.
بخوانیدداستان کوتاه «بهترین کارگردان» / جمشید محبی
این که تصمیم گرفتند توی جشنوارهی امسال مجری را هم مثل بقیه بیخبر بگذارند از هویت برندهها، کار جالبی است به نظرم. تا اینجا که جالب بوده. اجرایم را با دشواریهایی همراه کرده اما در عوض همه چیز طبیعی است.
بخوانیدداستان کوتاه «تنهایی طبقهای» / جمشید محبی
به عنوان یک بچهپولدار (ریچ کید) بیستودو ساله که بابت ریش و سبیل انبوه و هیکل دُرشتش همواره بزرگتر از سنش به نظر میرسد، دو تا ماشین دارد و هر طرف که بخواهد، میتواند برود؛ به خودی خود ایستادن کنار خیابان و منتظر تاکسی شدن کار ناخوشایندی است
بخوانیدداستان کوتاه «قصه شب» / مهسا آذریان
چند شب پیش، عماد، پسر چهار سالهی دوستم، هنگام قصهی شب، با اصرار ازش خواست که گوشی رو بده به من. به قول خودش: «گوشی رو بده به خاله مهسا!»
بخوانیدداستان کوتاه «فضای خالی بالای شانه راستام» / جمشید محبی
از در که تو آمد، مانتوی لاجوردی گشادش بیش از هر چیز دیگری به چشم میآمد، نه اینکه مدلش گشاد باشد چیزی شبیه این طرحهای خفاشی. نه، مانتویی معمولی بود که به تنش زار میزد.
بخوانید